-
خرچنگ
پنجشنبه 5 اسفند 1400 23:17
یادگیری فرایند عجیبیه، مثلاً چی شد که من کلمه خرچنگ رو یاد گرفتم؟! من از خرچنگ چی میدونم؟ اولین بار کجا دیدم، چی شد که یکی بهم گفت این اسمش خرچنگه؟! یه چیزایی هم هست که میدونم چرا یاد گرفتم. یادمه چجوری فهمیدم که اگه خوراکی بیفته زمین، مورچه دورش جمع میشه. اینجوری شد که یک سیب گاز زده داشتم که میخواستم بعد از...
-
دلخوشیهای کوچک
سهشنبه 24 فروردین 1400 19:58
تمام بچگی و نوجوانی ما، بابای من تو مأموریت بود، به قول معروف ۳ هفته ۱ هفته بود، یعنی ۳ هفته مأموریت و ۱ هفته خونه، اون ۱ هفته هم خب صبح تا شب تو شرکت سپری میشد. اون هفتهها که بابام خونه بود، پنجشنبه ظهر میآمد مهد دنبال من و برادرم، بعدش همیشه میبردمون یک پارکی، جایی گردش. یک پارک بود بر خیابان ولیعصر، پارک که نه...
-
دست تو چشمت نکن!
چهارشنبه 20 اسفند 1399 22:41
نمیدونم از بچگی دلم توجه میخواسته و توجه رو دوست داشتم، یا از بچگی کلاس پیچوندن رو دوست داشتم! مهدکودک که بودیم، تقریبا هرروز یکی از بچهها انگشتی، کاغذی، چیزی میرفت تو چشمش! بعد میرفت پیش مربی و مربی هم یک ببینم چی شدی و آخی آخی میکرد و بعدش اون بچه از کار کردن تو کلاس معاف میشد، حالا هر تکلیف و کاری که بود....
-
ما با هم دوقولوییم ( همه”و” ها “او” خوانده شود)
سهشنبه 12 اسفند 1399 22:58
بچه که بودیم مامان بابام صداهامون رو ضبط میکردن، چندین و چند نوار ضبط شده داشتیم از حرفها و صداهامون. تو یکیش از من و برادرم میپرسن که ما با هم چیایم؟ ما هم یک صدا میگیم که ما با هم دوقولوییم ( همهی “و” ها “او” خوانده شود). وقتی که دوقلوای انگار محکومی به شبیه بودن! انگار همه تو ناخودآگاهشون تو رو مقایسه میکنن،...
-
مادرجون
چهارشنبه 29 بهمن 1399 17:41
این تنها خاطرهایه که من از مادرجون دارم، مادرجون مامان بابام بود که وقتی من ۴-۵ ساله بودم فوت میکنه، به غیرمنتظرترین صورت ممکن، تو صف نانوایی. همهیبچه ها و نوهها و نتیجهها جمع بودیم، یک سفره بزرگ وسط زمین پهن بود اما من از اون سفره فقط مربای هویج و یادمه! مزهاش هنوز اینقدر تو دهنمه که چند وقت پیش زد به سرم که...
-
من به دنیا آمدم بیآنکه من باشم
شنبه 25 بهمن 1399 22:48
زیر پنج سالم بود، هنوز تو خونهای بودیم که توش به دنیا اومدم. همون خونهای که وقتی مامانم فهمیده که دوقلو حامله است از دکتر تا اونجا پیاده رفته، گویا که راه زیادی هم بوده! نمیدونم چرا از خبر شوک شده، هم مامان خودش که میشه مامانبزرگ بنده یا به عبارتی مامانی که جونم براش میره دوقلو بوده، هم خالم که بچه بزرگ خانواده...
-
مقدمه
جمعه 24 بهمن 1399 20:30
سالها پیش که از یک عاشقی فارغ میشدم نوشتم: خاطرهها سنگینند، گم میشوند در حجمشان... خیلی سال میگذره ازش، نزدیک به ۱۵ سال! اما بعد از اون این جمله رو خیلی تکرار کردم. اصولاً خاطره بازی زیاد میکنم، اصلاً شده یکسری کارها رو به صرف اینکه خاطره شه انجام میدم! یک مرضی هم که دارم دوست دارم برای بقیه از خودم خاطره...
-
برگریزان
پنجشنبه 24 مهر 1399 20:08
د لم میخواست از پاییز بنویسم، از اینکه برگهای رنگ رنگی چه قشنگن، دلم میخواست غر بزنم که داره سرد میشه ولی خجالت کشیدم، از اینکه سرم گرم زندگیم شه، از اینکه غرق شم تو روزمرگیم خجالت کشیدم! میگردم تو خبرها ببینم نکنه پِتیشنی بوده باشه که امضا نکردم، نکنه باز خبری باشه که ندیدم و فحش ندادم. بعدش از خودم بدم میاد چون...
-
نسل کشی
سهشنبه 24 تیر 1399 23:15
این روزها چقدر دنیا لازم داره به یک نسلکشی! هی حساب میکنم اگر فلانی و فلانی و فلانی بمیرن تموم میشه این کشتار؟! ۴۱ سال، ۳ نسل رو آواره کردن، درمونده کردن، به ذلت کشوندن... سه نسل رو کشتن. هی کشتن هی کشتن هی کشتن... هی میکشن هی میکشن هی میکشن هی میکشن... ... کاش بشنود دنیا! فریاد بیصدای مردم این آبادی را. در این...
-
سالهای تو حاشیه
چهارشنبه 27 فروردین 1399 07:08
از ایران که رفتم تازه فهمیدم تا الان چقدر زندگیم به بطالت گذشته بود! چجوری یه دختر ۲۴ ساله بودم که میتونم بگم بزرگترین دغدغه روزهام این بود که تولد آخر هفته رو چجوری برم. چقدر انرژی مصرف میکردم سر بیارزشترین مسائل! واقعا چرا به عنوان یه بچه مدرسهای، دبیرستانی، تا مرز اخراج رفتیم چو ن بعد از مدرسه رفته بودیم بستنی...
-
آدم بزرگا
یکشنبه 24 فروردین 1399 19:38
ا واخر دبستان و دوران راهنمایی، دوستام یه جمع ۵-۶ نفره بودن که اون موقع همشون در آستانه ۳۰ سالگیشون بودن. اون موقع واقعاً دوستام بودن و به جز اونها فقط یه دوست دیگه از مدرسه داشتم. با یکی دوتاشون که خیلی صمیمی بودم، ساعتها حرف میزدیم. راجع به مسائل مختلف، کتابی که خونده بودیم، روابطمون، آدمهای دور و ورمون،...
-
دنیای بدون من
جمعه 15 فروردین 1399 22:56
دوست دارم بمیرم و بعدش ببینم واکنش آدمها چیه. کیا دوستم داشتن و کیا از من بدشون میومد. دوست دارم بدونم کیا عاشقم بودن! کیا عاشقم بودن و نمیدونستم! دوست دارم یه عالمه یادگاری از خودم داشته باشم پیششون، یه عالمه خاطره، یاد... دلم میخواد ببینم چقدر طول میکشه که به نبودنم عادت کنن. دوست دارم ببینم که آدما راجع بهم چی...
-
ذهن چهل تکهی من
شنبه 9 فروردین 1399 19:42
ب ه داروندار میگم که اگه این دوران قرنطینه رو به خوبی و خوشی بگذرونیم میتونیم امیدوار باشیم که ازدواج خوبی خواهیم داشت! یه گوشه از ذهنم حس خوب و هیجان داره که دارم تو یه دوره از تاریخ زندگی میکنم که دنیا یادش نمیره، که سرآغاز خیلی تحولات خواهد بود. که مثلا سالها بعد اگه بچم به بابابزرگش رفت و کتاب خون شد اونم از...
-
این نیز نمیگذرد
جمعه 1 فروردین 1399 18:23
من آدم رسم و رسوم نیستم ولی اگه کسی اهلش باشه حتما که رعایت میکنم. دار و ندار عید و میپرسته، از مهمترین مناسبتهاست واسش. امسال اولین عید تو خونه خودمون بود، من اولین بارم بود که سفره میچیدم، چیدم بهخاطره دار و ندار، که غمگینترین عید زندگیمون یکم بوی امید بگیره. دروغ گفتم! چیدم که نفهمه این عید چقدر غم دارم که عید...
-
بازی از اول
جمعه 1 فروردین 1399 00:00
چرا اینجوری شد!؟ عیده مثلا! عید اوله ۱۷۶ نفر، عید اوله ۱۵۰۰ نفر... امسال چقدر قاب عکس سر هفتسین خونههاست، امسال چقدر جای خالی تو خونههاست، چقدر ترس، غم، غصه... امسال اولین عید بدون نسیم و ریرا و پریساست. امسال اولین عید بدون عید دیدنیه، همهی دنیا تو قرنطینن. امسال تنهاترین عیده... اصلا عید میشه که چی!؟ که جای...
-
Bang Bang, I Hit The Ground
چهارشنبه 7 اسفند 1398 23:19
چقدر حرف دارم ، چقدر نظر دارم و چقدر که میترسم از گفتنشون! از اینکه یکی بخونه و ناراحت شه ، از اینکه آدما خوششون نیاد. چقدر از قضاوت شدن میترسم! و از اون بدتر چقدر که دوست دارم محبوب باشم و بمونم. من دوست دارم که person همهیآدمهایاطرافم باشم، تقریباً هم هستم، ولی الان انگاری یه جور اعتیاد شده، انگار نسبت به این...
-
وطنم پاره تنم
جمعه 2 اسفند 1398 08:45
به ایران که فکر میکنم تو ذهنم یک تصویر ترسناک میاد! یک کشور متروکه که آدمهاش یا رفتن یا مردن. یک چیزی مثل سریال آخرین مرد روی زمین ( لَست مَن آن اِرت). یک کشور غارت شدهی خالی. کشور ما غارت شده ، مردمش تک تک دارن جون میدن. بعضیها از بیپولی و گشنگی ، بعضیها از مریضی ، بعضیها تو دزدی و تجاوز ، بعضیها از تصادف تو...
-
معمولیها!
پنجشنبه 1 اسفند 1398 23:26
مدتیه که دنبال آدمهای معمولیم! اونایی که نه خشم و نفرت توییتریها رو داشته باشن، نه تو دنیای تجملی و خوش آب و رنگ اینستا غرق باشن. آدمایی که روشن فکریشون به اندازه باشه نه افراطی، آدمایی که خوشحالی و غمشون واقعی باشه، آدمایی که سوار موج سوشال مدیا نباشن. آدمایی که حواسشون بوده معمولی بمونن. شاید که معمولی لغت خوبی...
-
دوستهای خیالی، دوستیهای پوشالی
چهارشنبه 30 بهمن 1398 08:51
تو این مدت حال خیلیها رو پرسیدم، حواسم به خیلیها بود، دوست و آشنا، حتی یکم غریبهها. من دوستی کردن بلد نیستم، تهش دوستیهام خلاصه میشن تو یه سری آدم که صرفاً ازت انتظار دارن. انتظار دارن که همیشه خوشاخلاق باشی، همیشه گوش شنواشون باشی، همیشه از خودت بزنی و در اختیار اونا باشی. من هروقت هرکدوم از اینا رو خواستم تنها...
-
بی ویرایش
جمعه 25 بهمن 1398 08:35
هواپیما رو که زدن، انگار من و از دنیای خیالیم پرت کردن بیرون، انگار که حباب دورم و ترکوندن. یک عالمه خشم و نفرت، احساس گناه و غم شد حال و هوای روزای من. عوض شد، همه چیز عوض شد. شاید منم مردم! من شدم یه آدمی که دیگه به خدا اعتقاد نداره، دیگه حواسش و جمع میکنه که انشاالله نگه، خدا رو شکر نکنه! شدم یه آدم با یه عالمه...
-
خواستن یا نخواستن ،مسأله فقط این است!
دوشنبه 8 مرداد 1397 01:13
شاید بیشتر شبیه سیال ذهن باشه ، شایدم صرفاً فکر درهم برهم من که آخرش شده چهارتا خط و جمله های بی سر و ته. من یک اٰٰیدئولوژی خانمان سوزی دارم که خیلی همه چیز رو سیاه و سفید می کنه. من معتقدم که هر حسی یک نیازی رو تو آدم به وجود میاره و این نتیجه گیری رو با خودم می کنم که اگه نیازی نیست حسی هم نیست. مثال ملموسش اینه که...
-
رویا به توان بینهایت...
چهارشنبه 30 خرداد 1397 09:15
یک من هست که هیچوقت تو زندگیم نیست ! براش مینویسم، باهاش حرف میزنم، براش کلی خیال و آرزو میسازم ... منی که تنهایی غصه خورده، تنهایی شادی کرده ... عمریه تو یک دنیای خیالی تو ذهن من زندگی کرده ! بنده خدا هروقت اومد و خواست که سرکی بکشه به دنیای اینور دیوار ترسید، نگاه دزدکیش و قاپید و دمش و گذاشت رو کولش و برگشت ! من...
-
فردا
دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 07:20
گاهی وقت ها نمی دونم که زندگی قراره خیلی طولانی باشه یا رویاهایی که من دارم زیادن!؟ یه دوستی بود که می گفت شعر باید غمگین باشه تا به دل بشینه، از اون موقع فکر می کنم که اگر یه چیزی غمگین نباشه کسی دوسش نداره! یه جوری شد که غم هم نداشتم ولی سعی می کردم غمناک بنویسم. بعضی وقت ها هرکاری می کردم نمی شد، بعضی وقت ها یه...
-
خواب
چهارشنبه 22 فروردین 1397 21:35
د لم می خواد بخوابم و وقتی پاشدم یکی باشم که همه ی تاریخ ایران و جهان و از بَره. دلم می خواد بخوابم و وقتی پاشدم یه کارمندِ نقاش باشم! دلم می خواد بخوابم و وقتی پا می شم وقت کنم که کافیمو تو خونه بخورم. دلم می خواد بخوابم و وقتی پا می شم یکی باشم که انگار ۱۰۰ ساله بلاگ داره. بعضی وقت ها هم دلم می خواد صرفاً بخوابم و...