تمام بچگی و نوجوانی ما، بابای من تو مأموریت بود، به قول معروف ۳ هفته ۱ هفته بود، یعنی ۳ هفته مأموریت و ۱ هفته خونه، اون ۱ هفته هم خب صبح تا شب تو شرکت سپری میشد.
اون هفتهها که بابام خونه بود، پنجشنبه ظهر میآمد مهد دنبال من و برادرم، بعدش همیشه میبردمون یک پارکی، جایی گردش. یک پارک بود بر خیابان ولیعصر، پارک که نه بیشتر یه محوطه طور بود، از بر خیابان یه عالمه پله میخورد میرفت بالا و میرسیدی به یه محوطه با یه حوض وسطش. اون پلهها با یه حالت زیکزاکی دیواری رو ساخته بودن که همیشه هم روش نقاشی بود.
زمستون بود، بابام اومد دنبالمون و همونجور که میچرخیدیم، اون پلهها چشمم رو گرفت ! پلههاش یخ زده بودن و لیز بود اما من گیر داده بودم که باید بریم و ببینم چیه پشت پلهها.
رفتیم بالا و نفس نفس زنون رسیدیم.
واقعا هیچی نبود، ولی من ذوق دنیا رو داشتم، انگار یه کشف بزرگ کرده بودم. از دیوارهاش قندیل آویزون بود، اولین بارم بود میدیدم و نمیدونستم چیه! از بابام پرسیدم و کلی بهم از اول توضیح داد که قندیل چیه و چجوری درست میشه. منم شروع کردم از اول دیوار همش و شکستن. یادمه تو همون یه تیکه جا، عشق دنیا رو کردم، یادمه خندیدیم، خیلی خندیدیم...