ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

مادرجون

این تنها خاطره‌ایه که من از مادرجون دارم، مادرجون مامان بابام بود که وقتی من ۴-۵ ساله بودم فوت می‌کنه، به غیرمنتظرترین صورت ممکن، تو صف نانوایی.

همه‌ی‌بچه ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها جمع بودیم، یک سفره بزرگ وسط زمین پهن بود اما من از اون سفره فقط مربای هویج و یادمه! مزه‌اش هنوز اینقدر تو دهنمه که چند وقت پیش زد به سرم که درست کنم، اونطور که باید نشد ولی یک روزی میشه، یک روزی میرسم به اون عطر دارچین و شیرینی مربا که هنوز تو دهنمه. 

تا سال‌ها مادرجون تو ذهن من بود، تا سال‌ها تو ذهنم باهاش حرف می‌زدم، همه غرهام و می‌زدم، همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر زود رفت، حس می‌کردم که همه چی رو می‌بینه و مراقبم هست. تا مدت‌ها فکر می‌کردم مادرجون تنها عضو فامیل بود که من و خیلی دوست داشت، وقتی رفت احساس تنهایی می‌کردم، اینکه دیگه کسی نیست که دوستم داشته باشه، دیگه نوه محبوب کسی نبودم. من چندین سال تو ذهنم با مادرجون زندگی کردم تا کم کم  واقعاً رفت.

من به دنیا آمدم بی‌آنکه من باشم

زیر پنج سالم بود، هنوز تو خونه‌ای بودیم  که توش به دنیا اومدم. همون خونه‌ای که وقتی مامانم فهمیده که دوقلو حامله است از دکتر تا اونجا پیاده رفته، گویا که راه زیادی هم بوده! نمی‌دونم چرا از خبر شوک شده، هم مامان خودش که میشه مامان‌بزرگ بنده یا به عبارتی مامانی که جونم براش میره دوقلو بوده، هم خالم که بچه بزرگ خانواده است هم دوقلو داره. دیگه چجوری یک ژن باید بگه که من ارثم و بیخ ریشتون هستم! ولی مثل‌ اینکه همه چی دوتاش خوب نیست، فرق داره با اینکه میری دندانپزشکی بهت دو تا مسواک میدن و ذوق می‌کنی! چند ماه بعد ما شدیم یک خواهر و برادر دوقلو.

مامانم کارمند بود و ما پرستار داشتیم، بهش می‌گفتیم اَدَ جون، یکی ار بهترین و درست‌ترین آدم‌های زندگیم بود، تا قبل از مهاجرت هم هنوز باهاش در ازتباط بودیم. یک روز تو خونه یک مارمولک پیدا کردیم، زیر مبل بود. من خوشم اومد ازش و شروع کردم باهاش بازی کردن، براش با دستمال کاغذی تخت درست کردم و روش پتو کشیدم، یادمه خودم خوابیدم و اونم کنار خودم خوابوندم، ولی یادم نیست جدی خوابیدم یا جزئی از بازی بود! چون اگه خواب بودم مارمولک داستان فرار نکرد! مامانم که از سر کار اومد، در و که زد مارمولک و از دمش گرفتم و رفتم در و باز کردم، با یک نیش باز که ببین دوست جدیدمه! مامانم جیغ زد و گفت بندازش دور تا بیام تو، از من اصرار که نه و از اون انکار. آخرش زنده انداختمش تو سطل آشغال! خواهرم که از مدرسه اومد باز هم با نیش باز سطل و اوردم بیرون و توش مارمولک و نشونش دادم که برای خودش وول می‌خورد. دلم مارمولکم و می‌خواست...

ولی با این حال هیچکی مجبودم نکرد که بکشمش و دیدنش تو همون سطل هم  بهم کیف می‌داد و برام جذاب بود. 

مقدمه

سال‌ها پیش که از یک عاشقی فارغ می‌شدم نوشتم: خاطره‌ها سنگینند، گم می‌شوند در حجمشان... 

خیلی سال می‌گذره ازش، نزدیک به ۱۵ سال! اما بعد از اون این جمله رو خیلی  تکرار کردم. اصولاً خاطره بازی زیاد می‌کنم، اصلاً شده یک‌سری کارها رو به صرف اینکه خاطره شه انجام میدم!  یک مرضی هم که دارم دوست دارم برای بقیه از خودم خاطره بسازم، دوست دارم کارایی کنم که بره بشینه تو مغز و دل آدما.

وسط این خاطره‌ و خاطره‌سازی‌ها، من یک جایی گم شدم. دیگه نمی‌دونم چی دوست دارم یا از چی بدم میاد، نمی‌دونم وقتی بیکارم دلم می‌خواد چیکار کنم، نمی‌دونم دلم نوشتن می‌خواد یا نقاشی، نمی‌دونم دلم می‌خواد کتاب داستان بخونم یا تاریخی. من از یک جایی به بعد خودم و گم کردم .

می‌خوام بنویسم، از اولین خاطره‌ای که یادم میاد تا آخریش. می‌خوام یادم بیاد بچگیم، نوجوونیم و روزهای بعدش. می‌خوام بفهمم که تو کدومشون گیر کردم، کجا گم شدم. می‌خوام خودم و یادم بیاد.