تو این مدت حال خیلیها رو پرسیدم، حواسم به خیلیها بود، دوست و آشنا، حتی یکم غریبهها.
من دوستی کردن بلد نیستم، تهش دوستیهام خلاصه میشن تو یه سری آدم که صرفاً ازت انتظار دارن. انتظار دارن که همیشه خوشاخلاق باشی، همیشه گوش شنواشون باشی، همیشه از خودت بزنی و در اختیار اونا باشی. من هروقت هرکدوم از اینا رو خواستم تنها بودم. تقصیر دوستام هم نیست، مقصر اصلی خود منم که هیچوقت تو دوستیام “من” نساختم، هیچ “من” ای وجود نداره که کسی بخواد بهش احترام بذاره. ولی بجاش یاد گرفتم که خودم دست خودم و بگیرم، گوش شنوا خودم باشم، حال خوش خودم باشم...
من از دوستیام دلگیرم، درد دارم، وَ بیشتر از اونا از خودم.
لازمهبگم که حتی یک نفر هم حال من و نپرسید، یا متوجه شدین!؟
هواپیما رو که زدن، انگار من و از دنیای خیالیم پرت کردن بیرون، انگار که حباب دورم و ترکوندن.
یک عالمه خشم و نفرت، احساس گناه و غم شد حال و هوای روزای من.
عوض شد، همه چیز عوض شد.
شاید منم مردم! من شدم یه آدمی که دیگه به خدا اعتقاد نداره، دیگه حواسش و جمع میکنه که انشاالله نگه، خدا رو شکر نکنه!
شدم یه آدم با یه عالمه سوال. میخونم، میبینم، راجع به تاریخ ایران، انقلاب، کثافت...
خندم میگیره! مامانم که همیشه غر گشت ارشاد و بگیر بگیر میزد، همیشه میگفتم من یه جوری زندگی کردم و اینقدر خوبم که لایقم نیست این اتفاقا! خدا نمیذاره!!!
خدا نیست، منطق دنیا خیلی سادهتر از این حرفاست ، علت و معلول.
مثلا اگه ج ا نبود الان هزاران آدم و بلکه بیشتر داشتن زندگی میکردن!