تو این مدت حال خیلیها رو پرسیدم، حواسم به خیلیها بود، دوست و آشنا، حتی یکم غریبهها.
من دوستی کردن بلد نیستم، تهش دوستیهام خلاصه میشن تو یه سری آدم که صرفاً ازت انتظار دارن. انتظار دارن که همیشه خوشاخلاق باشی، همیشه گوش شنواشون باشی، همیشه از خودت بزنی و در اختیار اونا باشی. من هروقت هرکدوم از اینا رو خواستم تنها بودم. تقصیر دوستام هم نیست، مقصر اصلی خود منم که هیچوقت تو دوستیام “من” نساختم، هیچ “من” ای وجود نداره که کسی بخواد بهش احترام بذاره. ولی بجاش یاد گرفتم که خودم دست خودم و بگیرم، گوش شنوا خودم باشم، حال خوش خودم باشم...
من از دوستیام دلگیرم، درد دارم، وَ بیشتر از اونا از خودم.
لازمهبگم که حتی یک نفر هم حال من و نپرسید، یا متوجه شدین!؟
به جای همه شان من حالت را می پرسم.
و درک می کنم.
دوستی های من هم این شکلی هست.
و اصلا که چه.
مهم این هست که ما مهر و محبت خودمان رو ابراز می کنیم.
حالا اینکه بقیه این قدر بی مرام و نا مهربان و خودخواه اند...
مقصر اون ها هستند که باید غرور ببینند تا یاد بگیرند احترام بگذارند و شان قایل بشند.
و متاسفانه ما چون در اقلیت هستیم فکر می کنیم مشکل از ماست.
خیر. اون ها قلبشان کوچیکه و ما دریا را به ارث بردیم.
تمام.
خودت را هیچ وقت به خاطر مهربانی ات مقصر ندان. تو یک موجود نادری.
مرسی :)