ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

مادرجون

این تنها خاطره‌ایه که من از مادرجون دارم، مادرجون مامان بابام بود که وقتی من ۴-۵ ساله بودم فوت می‌کنه، به غیرمنتظرترین صورت ممکن، تو صف نانوایی.

همه‌ی‌بچه ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها جمع بودیم، یک سفره بزرگ وسط زمین پهن بود اما من از اون سفره فقط مربای هویج و یادمه! مزه‌اش هنوز اینقدر تو دهنمه که چند وقت پیش زد به سرم که درست کنم، اونطور که باید نشد ولی یک روزی میشه، یک روزی میرسم به اون عطر دارچین و شیرینی مربا که هنوز تو دهنمه. 

تا سال‌ها مادرجون تو ذهن من بود، تا سال‌ها تو ذهنم باهاش حرف می‌زدم، همه غرهام و می‌زدم، همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر زود رفت، حس می‌کردم که همه چی رو می‌بینه و مراقبم هست. تا مدت‌ها فکر می‌کردم مادرجون تنها عضو فامیل بود که من و خیلی دوست داشت، وقتی رفت احساس تنهایی می‌کردم، اینکه دیگه کسی نیست که دوستم داشته باشه، دیگه نوه محبوب کسی نبودم. من چندین سال تو ذهنم با مادرجون زندگی کردم تا کم کم  واقعاً رفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 18:27 https://jadeyebipayan.blogsky.com/

سلام. خدا رحمت کنه مادربزرگ تون رو
روحش شاااااااد و قرین رحمت اللهی

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد