ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

خواستن یا نخواستن ،‌مسأله فقط این است!

شاید بیشتر شبیه سیال ذهن باشه ، شایدم  صرفاً فکر درهم برهم من که آخرش شده چهارتا خط و جمله های بی سر و ته.

من یک ا‌ٰٰیدئولوژی خانمان سوزی دارم که خیلی همه چیز رو سیاه و سفید می کنه.

من معتقدم که هر حسی یک نیازی رو تو آدم به وجود میاره و این نتیجه گیری رو با خودم می کنم که اگه نیازی نیست حسی هم نیست. 

مثال ملموسش اینه که آدم تشنه و گشنه می ره پی آب و غذا ، آدم سردش می شه و لباس می پوشه. یک جورایی با این فرضیه عادت و از احساس واسه خودم جدا می کنم! 

اینجوری می شه که پیچیده ترین واکنش ها، حس ها، اتفاق ها و کلاً پیچیدگی آدم ها برام تبدیل می شه به یک صورت مسأله خیلی ساده ، که اگه واقعاً می خواست... اگه اون حس واقعی بود، نیازِ داشتن ،‌ رسیدن ، اون نیازِ رفع عطش کردن هم میاد سراغش ، میفته به تکاپو برای رفع نیاز. 

آدم ها همه زندگیشون می دوئن که برسن به اون چیزی که می خوان ، که بدستش بیارن و احساس خوشبختی کنن. اون خواستن همه چیزه ، اون خواستن انگیزست، اولویت رو تعریف می کنه ، اون خواستن هر یک قدمی که میزاری رو  توجیه می کنه. و  بالعکسش نخواستن، هر کار نکرده رو، هر تعلل و این دست اون دست کردن رو توجیه می کنه...

حس و احساس آدما اولین چیزیه که انکار می شه، قضاوت می شه ،‌ راست و واقعی بودنش همیشه سواله، ولی نمی شه که ببینی یکی داره می دوئه  و بگی که نه این ایستاده. نمی شه یک چیزی رو دید و منکرش  شد.

اینجاست که می رسیم به بزرگترین درس زندگی من ، اینکه حرف باد هواست.

 بزرگترین نقش حرف اینه که مدافع صاحبش باشه! حرف فکریه که روش فکر شده ، بالا پایین شده.

 یکی می تونه تو ظلمات و تاریکی داد بزنه که داره کور می شه از نور آفتاب ،‌یکی دیگه هم بشنوه و بره تو خیال اینکه یک جایی داره می تابه آفتاب. بره تو رویای یک روز آفتابی، یک گندم زار طلایی، یک دشت سبز یا شایدم یک دریای آروم با ساحل شنی...

یکی تو خیالی زندگی کرد که دیگری از ترس تاریکی  براش ساخت. مگه چقدر می شه که تو خیال زندگی کرد؟!