ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

مقدمه

سال‌ها پیش که از یک عاشقی فارغ می‌شدم نوشتم: خاطره‌ها سنگینند، گم می‌شوند در حجمشان... 

خیلی سال می‌گذره ازش، نزدیک به ۱۵ سال! اما بعد از اون این جمله رو خیلی  تکرار کردم. اصولاً خاطره بازی زیاد می‌کنم، اصلاً شده یک‌سری کارها رو به صرف اینکه خاطره شه انجام میدم!  یک مرضی هم که دارم دوست دارم برای بقیه از خودم خاطره بسازم، دوست دارم کارایی کنم که بره بشینه تو مغز و دل آدما.

وسط این خاطره‌ و خاطره‌سازی‌ها، من یک جایی گم شدم. دیگه نمی‌دونم چی دوست دارم یا از چی بدم میاد، نمی‌دونم وقتی بیکارم دلم می‌خواد چیکار کنم، نمی‌دونم دلم نوشتن می‌خواد یا نقاشی، نمی‌دونم دلم می‌خواد کتاب داستان بخونم یا تاریخی. من از یک جایی به بعد خودم و گم کردم .

می‌خوام بنویسم، از اولین خاطره‌ای که یادم میاد تا آخریش. می‌خوام یادم بیاد بچگیم، نوجوونیم و روزهای بعدش. می‌خوام بفهمم که تو کدومشون گیر کردم، کجا گم شدم. می‌خوام خودم و یادم بیاد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد