یک من هست که هیچوقت تو زندگیم نیست! براش مینویسم، باهاش حرف میزنم، براش کلی خیال و آرزو میسازم...
منی که تنهایی غصه خورده، تنهایی شادی کرده...
عمریه تو یک دنیای خیالی تو ذهن من زندگی کرده! بنده خدا هروقت اومد و خواست که سرکی بکشه به دنیای اینور دیوار ترسید، نگاه دزدکیش و قاپید و دمش و گذاشت رو کولش و برگشت! من هربار بهش قول دادم که قشنگترش می کنم دنیای این پشت و... بهش قول دادم یک دنیا می سازم عین دنیای خودش...
بدقولی نکردم، تا یک جاهاییش و ساختم، یک جاهاییش هم دست من نیست! بعضی جاهاش صرفاً رویای دخترکیه که توش, همه اتفاقها فقط به ساز دل خودش میرقصن.
یک رویا که اینقدر توش غرق میشی که یادت میره داری تو یک دنیای دیگه زندگی میکنی. یک سرخوشی و حال خوب از اینکه همه چیز بر وفق مراده. انگاری همه دقیقاً همون چیزهایی رو می گن که تو دلت می خواد بشنوی، انگاری همه اتفاق ها، روز و شب ها همونجوری می چرخه که تو دلت میخواد. انگاری که همون یک روزه خوب میادست که سالها وعدش و به خودت میدادی. انگاری که وقتشه که یک آخیش گفت و نقطه گذاشت ته همه چرکنویسهای این سالها.
وای به حال اون روزی که به خودت بیای! اون لحظه که با یک اتفاق، با یک حرف پرت شدی تو واقعیتی که فرسخها از ذهنت فاصله داره. وای به حال اون روزی که یک رویا بشکنه، بمیره...!
ذهن جای خطرناکیه، شاید هم چیز خطرناکیه!
میتونی از شدت درد توش بمیری یا حتی از خوشی پر بکشی و آب از آب تکون نخوره. می تونی به راحتی کور و کر شی و نبینی و نفهمی.
ذهن بی قانون ترین و آزادترین مملکتیه که می شه توش زندگی کرد، تنها... رها...