ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

آدم بزرگا

اواخر دبستان و دوران راهنمایی، دوستام یه جمع ۵-۶ نفره بودن که اون موقع همشون در آستانه ۳۰ سالگیشون بودن. اون موقع واقعاً دوستام بودن و به جز اون‌ها فقط یه دوست دیگه از مدرسه داشتم.

با یکی‌ دو‌تاشون که خیلی صمیمی بودم، ساعت‌ها حرف میزدیم. راجع به مسائل مختلف، کتابی که خونده بودیم، روابطمون، آدم‌های دور و ورمون، روزمرگی‌هامون...

یادمه اون موقع از بزرگ شدن و زندگی کردن تو دنیای آدم بزرگا میترسیدم، داستان‌هاشون و میشنیدم و هیچوقت دلم نمی‌خواست که جاشون بودم. هیچوقت دلم نمی‌خواست که واسه زندگی کردن اونقدر سیاست داشته باشم، هیچوقت دلم نمی‌خواست مجبور باشم با حواس جمع زندگی کنم که کلاهم پس معرکه نباشه. من اون‌هارو میدیدم و از زندگی‌هاشون میشنیدم و از بزرگ شدن بیزار میشدم.

یکی از بحث‌هایی که همیشه داشتیم این بود که آدم‌ها هیچوقت تا ابد تو زندگی‌های هم نمیمونن، ته تهش هیچی هم نشه مرگ این جدایی رو به‌وجود میاره. اینکه نمیشه دل بست به یه لبخند، یه حرف قشنگ، به خوشی روزایی که داره میگذره.  اما اون موقع نمیدونستم که یاد و خاطره آدم‌ها و اتفاقا میتونه تا ابد تو ذهن آدم بمونه. اینکه تو همون روزای گذرا، من ساخته شدم، شخصیت پیدا کردم، طرز فکر پیدا کردم. دوستیمون تقریباً تا اواخر دبیرستان به قدرت خودش باقی موند، کم کم همشون ازدواج کردن. بچه‌دار شدن و زندگی‌شون شلوغ‌تر از همیشه شد. الان با ۲-۳ نفرشون هنوز سالی یکی‌ دو بار معاشرتی میکنم.

دانشجو که شدم احساس کردم همه اتفاقایی که داره برام میفته تکراریه، انگاری داشتم زندگی همشون رو  الان که داشتم هم سن و سالشون میشدم زندگی میکردم. ته همه داستان‌های عاشقانه رو میدونستم، انگاری چیزی واسه تجربه کردن نداشتم. یه جایی احساس کردم که هیچوقت بچگی نکردم. هیچوقت یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نبودم.

الان من در آستانه سی سالگیم ولی حتی یک آدم ۱۳-۱۴  ساله هم نمیشناسم، حتی وقتی ببینمش به ذهنم نمیرسه که باهاش دوستی کنم. نه به خاطر سنش، چون به نظرم حقش نیست که اینقدر زود وارد دنیای آدم بزرگا بشه. اینکه بهش نشون بدم بعضی وقت‌ها دنیا میتونه خیلی زشت باشه. واسه اینکه بچگی کردن جزئی از بزرگ شدنه، واسه اینکه نمی‌خوام پرتش کنم تو دنیایی که بهش تعلق نداره.

من اون موقع هرباری که بهم میگفتن تو از سنت بیشتر میفهمی قند تو دلم آب میشد، ولی اگه واقعا میفهمیدم دوری میکردم از دنیایی که بهش تعلق نداشتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد