چقدر حرف دارم ، چقدر نظر دارم و چقدر که میترسم از گفتنشون!
از اینکه یکی بخونه و ناراحت شه ، از اینکه آدما خوششون نیاد.
چقدر از قضاوت شدن میترسم! و از اون بدتر چقدر که دوست دارم محبوب باشم و بمونم.
من دوست دارم که person همهیآدمهایاطرافم باشم، تقریباً هم هستم، ولی الان انگاری یه جور اعتیاد شده، انگار نسبت به این موضوع بهجا عاقل شدن دارم بچه میشم! نه صرفاً بچه حتی دارم حسود میشم. یه چیزایی اذیتم میکنه که قبلاً خیلی واسم عادی بود! و همش یه جمله تو ذهنم تکرار میشه، حرف مشاور کنکورم که بهم میگفت بزرگ میشی و یه جایی میبُری، از آدما خسته میشی و اون موقع دیگه هیچی واسه خودت نداری! راست میگفت...
الان اینجوری شده که اینقدر اوضاع دنیا خرابه و بدتر و خرابتر از اون اوضاع ایران ، که اصلاً از اینجور دغدغههام خجالت میکشم ولی بیشتر از هروقت دیگه دارم اذیت میشم. دلم میخواد حال خراب همه رو خوب کنم، دلم میخواد همدم همه بشم، دلم میخواد گوش بشم و صبوری کنم و بعدش شاد بشم ازاینکه دل یکی رو سبک کردم، آروم کردم. دلم میخواد دست همه رو بگیرم.
دلم میخواد یه کاری کنم، یه کار بزرگ، دلم میخواد تنهایی تلافی کنم همهی درد و عذابی رو که ما ملت کشیدیم، که همهی این سالها از درموندگیمون هرچی به خوردمون دادن و قبول کردیم. دلم میخواد یه نقطه بزارم ته این ناچاری و استیصال.
دلم میخواد یه کار بزرگ کنم، یه کاری که تهش همه بتونن زندگی کنن، اینکه زندگی خلاصه نشه تو نفسی که میاد و میره، تو شب و روزی که میگذره، دلم میخواد زندگی همه رو بسازم، رویای همه رو بسازم.
بسه دیگه تماشا! این بازی به لجن کشیده شده، اینطوری که شاه و وزیر دست به یکی کردن که همهی سربازهارو بکشن!
اینطوری که انگار دنیا صاحب داره! که البته که داره، حداقل مدعی براش زیاده که کاش نبود، قبلاً فکر میکردم که دنیا رو آدمهاش میسازن، ولی نه! دنیا رو نفت و پول ساخته! دنیا رو این دعوا و جنگ دیرینه بر سر قدرت ساخته.
خیلی باید تو حباب خودت باشی که نفهمی زندگیت قسمت کوچیکی از یه بازی بزرگه! که با یه رأی دادن و ندادن، با یه سری حرف قلمبه سلمبه ، با هشتک، با چالش، با پِتیشِن و هزار کار و بار دیگه که مد میشه فکر میکنی تو بودی که مسیر بازی رو عوض کردی و فکر میکنی نقش داشتی. اساساً اینکه فکر کنی ممکنه تو این بازی نقش داشته باشی خیال باطله!
اساساً اینکه یه کاری که مد میشه و ترند میشه و امثال من هم انجامش میدیم و پیگیرش میشم، نشون دهنده قدرت این بازیه!
اتفاقی میشه که تو یه بازهی زمانی ، فکر و عقیده و کارات هم مسیر میشه، منطبق میشه با روند این بازی و تو هم احساس پیروزی میکنی...!
دقیقاً مثلداستان انقلاب و ج ا. مثل خوشیهای بعد از انقلاب و خشم و نفرت امروز! ولی اگر آمریکا و امثالش دیگه ج ا به کارشون نیاد، دیگه سود و منفعتی براشون نداشته باشه ج ا حتی یک روز هم نمیتونه نفس بکشه! شاه و وزیر بازی اینان، اروپا هم در حد رخ و فیل و اینا!
من دلم میخواد این بازی رو بهم بزنم، دلم میخواد کاسه کوزه همهرو بشکنم، دلم میخواد دنیا رو مال آدمها کنم.
دلم میخواد هرچی که الان هست و نابود کنم و از خاکسترش قشنگترین دنیارو بسازم!
دلم میخواد یه بیگ بنگ راه بندازم...
به ایران که فکر میکنم تو ذهنم یک تصویر ترسناک میاد! یک کشور متروکه که آدمهاش یا رفتن یا مردن. یک چیزی مثل سریال آخرین مرد روی زمین ( لَست مَن آن اِرت). یک کشور غارت شدهی خالی.
کشور ما غارت شده ، مردمش تک تک دارن جون میدن. بعضیها از بیپولی و گشنگی ، بعضیها از مریضی ، بعضیها تو دزدی و تجاوز ، بعضیها از تصادف تو جادههای ناامن ، بعضیها تو سیل از شهرسازی ای که خواست پول بریزه تو جیب غارتگران ، بعضیها تو زلزله از خونههایی که نباید ولی آوار شدن ، تعدادی هم که به هیچکدوم از اینا دچار نمیشن و میکشن!
کشور ما رو یه سری جانی غارت کردن. ۸۰ میلیون گروگان دارن که شکنجه میدن. عزیزانشون و جلو چشمشون پرپر میکنن ، رویاهاشون و نابود میکنن ، زندگیشون و پراز حسرت میکنن.
کشور ما رو غارت کردن، کشور ما رو اینقدر چاپیدن که دیگه چیزی ازش نمونده، کشور ما داره خرابه میشه ، آوار میشه رو سر مردمی که صداشون به هیچجا نمیرسه.
کشور ما داره نابود میشه و کاش وقتی این و میگفتم فقط از یه سری خشت و آجر حرف میزدم، نه جون ملت ، نه از آدمها.
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
کاش تموم شن این ایکاشها.
کاش آزاد شه ایران.
کاش زندگی برگرده به ایران.
مدتیه که دنبال آدمهای معمولیم! اونایی که نه خشم و نفرت توییتریها رو داشته باشن، نه تو دنیای تجملی و خوش آب و رنگ اینستا غرق باشن. آدمایی که روشن فکریشون به اندازه باشه نه افراطی، آدمایی که خوشحالی و غمشون واقعی باشه، آدمایی که سوار موج سوشال مدیا نباشن. آدمایی که حواسشون بوده معمولی بمونن. شاید که معمولی لغت خوبی نباشه، شاید بهتر باشه که بگم آدمایی که معقول موندن، آدمهایی که خودشون موندن.
اوایل که رفتم توییتر اصلاً از حجم نفرت و خشم مردم وحشت کردم! از حجم بحث و دعواها، از حجم حق به جانب بودنا، روشنفکر الکی بودنا.
از ه کسرههایی که نمیدونم کجا باید بزارمشون و غلط املاییهایی که ممکن بود داشته باشم هم استرس میگرفتم که یه سری آدم، گنده بارم کنن!
اینستا هم که نگم براتون، انگاری مسابقهست. انگاری آخر روز جایزه میدن به کسی که از همه غمناکتر بوده، یا خوشحالتر بوده، یا اینکه بیشترین فان دنیارو داشته.
کجان آدمایی که صرفاً از روزمرشون لذت میبرن، از روزشون؟ آدمایی که از یک بوسهی آنی، از یک آسمون جذاب لذت میبرن و لحظه رو نفس میکشن؟ چجوری بود زندگی کردن؟ چرا یادمون رفته!؟
تو این مدت حال خیلیها رو پرسیدم، حواسم به خیلیها بود، دوست و آشنا، حتی یکم غریبهها.
من دوستی کردن بلد نیستم، تهش دوستیهام خلاصه میشن تو یه سری آدم که صرفاً ازت انتظار دارن. انتظار دارن که همیشه خوشاخلاق باشی، همیشه گوش شنواشون باشی، همیشه از خودت بزنی و در اختیار اونا باشی. من هروقت هرکدوم از اینا رو خواستم تنها بودم. تقصیر دوستام هم نیست، مقصر اصلی خود منم که هیچوقت تو دوستیام “من” نساختم، هیچ “من” ای وجود نداره که کسی بخواد بهش احترام بذاره. ولی بجاش یاد گرفتم که خودم دست خودم و بگیرم، گوش شنوا خودم باشم، حال خوش خودم باشم...
من از دوستیام دلگیرم، درد دارم، وَ بیشتر از اونا از خودم.
لازمهبگم که حتی یک نفر هم حال من و نپرسید، یا متوجه شدین!؟
هواپیما رو که زدن، انگار من و از دنیای خیالیم پرت کردن بیرون، انگار که حباب دورم و ترکوندن.
یک عالمه خشم و نفرت، احساس گناه و غم شد حال و هوای روزای من.
عوض شد، همه چیز عوض شد.
شاید منم مردم! من شدم یه آدمی که دیگه به خدا اعتقاد نداره، دیگه حواسش و جمع میکنه که انشاالله نگه، خدا رو شکر نکنه!
شدم یه آدم با یه عالمه سوال. میخونم، میبینم، راجع به تاریخ ایران، انقلاب، کثافت...
خندم میگیره! مامانم که همیشه غر گشت ارشاد و بگیر بگیر میزد، همیشه میگفتم من یه جوری زندگی کردم و اینقدر خوبم که لایقم نیست این اتفاقا! خدا نمیذاره!!!
خدا نیست، منطق دنیا خیلی سادهتر از این حرفاست ، علت و معلول.
مثلا اگه ج ا نبود الان هزاران آدم و بلکه بیشتر داشتن زندگی میکردن!