یادگیری فرایند عجیبیه، مثلاً چی شد که من کلمه خرچنگ رو یاد گرفتم؟! من از خرچنگ چی میدونم؟ اولین بار کجا دیدم، چی شد که یکی بهم گفت این اسمش خرچنگه؟!
یه چیزایی هم هست که میدونم چرا یاد گرفتم. یادمه چجوری فهمیدم که اگه خوراکی بیفته زمین، مورچه دورش جمع میشه. اینجوری شد که یک سیب گاز زده داشتم که میخواستم بعد از سهچرخه سواری بقیش رو بخورم، سیب و گذاشتم تو سبد پشت سهچرخه، نزدیک زمین بود، شاید هم اصلاً روی زمین بود، بازیم که تموم شد و اومدم سراغ سیب دیدم کل روش پر از مورچه است. الان نه سیب میوه مورد علاقه منه نه مورچه موجود مورد علاقه! بعد از این همه سال و دهه که گذشته ازش، هنوز مورچه میبینم اولین تصویری که میاد تو ذهنم همون سیب سیاه شدهی پر از مورچه است.
مارمولک اولین حیوان خونگی من بود که برای یک روز داشتمش، از زیر مبل پیداش کرده بودم و اَدَ جون، پرستارمون بهم گفت که چیه و اسمش مارمولکه. منم با دستمال کاغذی براش تخت درست کردم و پیش خودم خوابوندمش! تو خاطرم یادمه که واقعا مارمولک تو تخت دستمالیش پیشم خوابید، ولی تو عالم آدم بزرگا سخته برام باور کنم که در نرفته و مونده کنارم! مامانم که از سر کار اومد من مارمولک به دست رفتم دم در به استقبالش، اونم گفت یا من یا مارمولک. منم مارمولک و که دیگه شده بود مارمولک من زنده انداختمش تو سطل!
اینجوری شد که من فهمیدم مورچه و مارمولک چیه ولی هنوزم یادم نمیادکه کی خرچنگ و یاد گرفتم!
تمام بچگی و نوجوانی ما، بابای من تو مأموریت بود، به قول معروف ۳ هفته ۱ هفته بود، یعنی ۳ هفته مأموریت و ۱ هفته خونه، اون ۱ هفته هم خب صبح تا شب تو شرکت سپری میشد.
اون هفتهها که بابام خونه بود، پنجشنبه ظهر میآمد مهد دنبال من و برادرم، بعدش همیشه میبردمون یک پارکی، جایی گردش. یک پارک بود بر خیابان ولیعصر، پارک که نه بیشتر یه محوطه طور بود، از بر خیابان یه عالمه پله میخورد میرفت بالا و میرسیدی به یه محوطه با یه حوض وسطش. اون پلهها با یه حالت زیکزاکی دیواری رو ساخته بودن که همیشه هم روش نقاشی بود.
زمستون بود، بابام اومد دنبالمون و همونجور که میچرخیدیم، اون پلهها چشمم رو گرفت ! پلههاش یخ زده بودن و لیز بود اما من گیر داده بودم که باید بریم و ببینم چیه پشت پلهها.
رفتیم بالا و نفس نفس زنون رسیدیم.
واقعا هیچی نبود، ولی من ذوق دنیا رو داشتم، انگار یه کشف بزرگ کرده بودم. از دیوارهاش قندیل آویزون بود، اولین بارم بود میدیدم و نمیدونستم چیه! از بابام پرسیدم و کلی بهم از اول توضیح داد که قندیل چیه و چجوری درست میشه. منم شروع کردم از اول دیوار همش و شکستن. یادمه تو همون یه تیکه جا، عشق دنیا رو کردم، یادمه خندیدیم، خیلی خندیدیم...
نمیدونم از بچگی دلم توجه میخواسته و توجه رو دوست داشتم، یا از بچگی کلاس پیچوندن رو دوست داشتم!
مهدکودک که بودیم، تقریبا هرروز یکی از بچهها انگشتی، کاغذی، چیزی میرفت تو چشمش! بعد میرفت پیش مربی و مربی هم یک ببینم چی شدی و آخی آخی میکرد و بعدش اون بچه از کار کردن تو کلاس معاف میشد، حالا هر تکلیف و کاری که بود.
یادمه یکبار خواستم خودم انگشت کنم تو چشمم نتونستم، بهجاش بغلدستیم که اصلا یادم نیست کی بود و راضی کردم که انگشتش و بکنه تو چشمم، کلی هم بهش توضیح میدادم که یهویی کن که من نبندم چشمم رو، وقتی حواسم نیست بکن و ازین حرفها و توصیهها. به خیال خودم اون موقع باهوشترین بچهی کلاس بودم و مربی هم که سر کلاس ایستاده کر و کوره و نمیبینه و نمیشنوه بحث و جدل ما رو! بعد از کلی خواهش و تمنا بغل دستی راضی شد و انگشت مبارک و کرد تو چشم من، منم آی آی کنان رفتم پیش مربی که ببین چشمم چه قرمز شده، مربی هم که تو یه چس کلاس خب همه سناریو رو دیده بود نه تنها از کار معافم نکرد کلی هم دعوام کرد و ضایع شدم تو کلاس.
تو ذهنم چیدمان کلاس یادمه، بحث کردنم با بغل دستیم که راضیش کنم که بکنه این کار رو، یادمه راضی نمیشد و خیلی خواهش کردم، شایدم بهش قولی چیزی دادم! حتی یادمه بعدش کجای کلاس جلو مربیم ایستادم که چشمم رو بهش نشون بدم. حس ضایع شدن بعدش هم یادمه. حس احمق بودنی که بهم دست داد. امیدوارم فقط خودم این خاطره یادم باشه...
بچه که بودیم مامان بابام صداهامون رو ضبط میکردن، چندین و چند نوار ضبط شده داشتیم از حرفها و صداهامون. تو یکیش از من و برادرم میپرسن که ما با هم چیایم؟ ما هم یک صدا میگیم که ما با هم دوقولوییم ( همهی “و” ها “او” خوانده شود).
وقتی که دوقلوای انگار محکومی به شبیه بودن! انگار همه تو ناخودآگاهشون تو رو مقایسه میکنن، انگار همه به طور مستمر باید که از بین تو و قولت یک بهتر انتخاب کنن! انگار که هیچ شخصیت مستقلی نداری.
من و برادرم اما خیلی خیلی با هم فرق داریم، هم ظاهری هم اخلاقی. برادرم بچه آرومی بود و من بچه شر و شیطون، همه ،دوست و آشنا و غریبه و دور، ما رو که میدیدن میگفتن که من حقش رو خوردم و هیچوقت نفهمیدم آروم بودن برادرم یا شیطون بودن من چه مشکلی داشت که از نظر همه این وسط حقی ضایع شده بود!
مهدکودک که بودیم ساعت خواب داشتیم که من هیچوقت نمیخوابیدم. هنوز هم وسط روز خوابم نمیبره... مربی مهدکودک همیشه دعوام میکرد، همیشه تهدید میکرد که اگر نخوابی از ساعت بازی بعدش خبری نیست، تهدید میکرد که برادرت میتونه بازی کنه اما تو نه! من هم واقعاً خوابم نمیبرد، حتی بعضی وقتها همهی سعی و تلاشم رو میکردم و خودم رو الکی میزدم به خواب، نمیشد که نمیشد. آخرش اینقدر من و برادرم بهش التماس میکردیم تا با هزار منت میگذاشت که منم برم تو اتاق بازی.
این سیستم آموزشی خیلی مریض و نفرتانگیز بود، که یک خواهر و برادر رو میگذاشت روبهروی هم ،که روزانه به یکیشون میگفت تو بدی و اون خوبه. شاید هم مشکل این بود که اصلاً سیستم آموزشیای تعریف نشده بود! دبیرهایی که فکر میکردن وظیفهشون سرگرم کردن بچههای مردمه و تا وقتی که غذاشون و بخورن و گریه نکنن همه چیز خوبه!
مشاورم بهم گفته بود ریشه اصلی فکر و رفتاری که اذیتت میکنه و دوستش نداری اینه که همیشه مقایسه شدی، همیشه بهت گفتن یکی از تو بهتره!
من هیچوقت دلم نخواست که مثل برادرم باشم، نه اینکه شخصیتش رو دوست نداشته باشم اتفاقاً میپرستمش، ولی دلیلی نمیدیدم که بخوام شبیهش باشم. برام جذاب بود تفاوتهامون، یاد گرفتم که چجوری رفتار کنم، چجوری به این تفاوتها احترام بزارم. دروغ چرا، بعضی وقتها دلم میخواست که جای برادرم بودم. یادمه بچه که بودیم انگشت پاش شکست و نمیدونم چرا تا زانو گچ گرفتن! هرکی که میومد به عیادتش براش کادو میآورد ولی به من دست خر هم نمیدادن، خیلی غصه داشتم، هی تو دلم میخواستم که یه بلایی سرم میآمد که بهم کادو میدادن! تنها کسی که برای من هم کادو آورد یکی از عمههام بود، یه جامدادی رومیزی قرمز که شبیه Mickey mouse بود.
این تنها خاطرهایه که من از مادرجون دارم، مادرجون مامان بابام بود که وقتی من ۴-۵ ساله بودم فوت میکنه، به غیرمنتظرترین صورت ممکن، تو صف نانوایی.
همهیبچه ها و نوهها و نتیجهها جمع بودیم، یک سفره بزرگ وسط زمین پهن بود اما من از اون سفره فقط مربای هویج و یادمه! مزهاش هنوز اینقدر تو دهنمه که چند وقت پیش زد به سرم که درست کنم، اونطور که باید نشد ولی یک روزی میشه، یک روزی میرسم به اون عطر دارچین و شیرینی مربا که هنوز تو دهنمه.
تا سالها مادرجون تو ذهن من بود، تا سالها تو ذهنم باهاش حرف میزدم، همه غرهام و میزدم، همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر زود رفت، حس میکردم که همه چی رو میبینه و مراقبم هست. تا مدتها فکر میکردم مادرجون تنها عضو فامیل بود که من و خیلی دوست داشت، وقتی رفت احساس تنهایی میکردم، اینکه دیگه کسی نیست که دوستم داشته باشه، دیگه نوه محبوب کسی نبودم. من چندین سال تو ذهنم با مادرجون زندگی کردم تا کم کم واقعاً رفت.