شاید بیشتر شبیه سیال ذهن باشه ، شایدم صرفاً فکر درهم برهم من که آخرش شده چهارتا خط و جمله های بی سر و ته.
من یک اٰٰیدئولوژی خانمان سوزی دارم که خیلی همه چیز رو سیاه و سفید می کنه.
من معتقدم که هر حسی یک نیازی رو تو آدم به وجود میاره و این نتیجه گیری رو با خودم می کنم که اگه نیازی نیست حسی هم نیست.
مثال ملموسش اینه که آدم تشنه و گشنه می ره پی آب و غذا ، آدم سردش می شه و لباس می پوشه. یک جورایی با این فرضیه عادت و از احساس واسه خودم جدا می کنم!
اینجوری می شه که پیچیده ترین واکنش ها، حس ها، اتفاق ها و کلاً پیچیدگی آدم ها برام تبدیل می شه به یک صورت مسأله خیلی ساده ، که اگه واقعاً می خواست... اگه اون حس واقعی بود، نیازِ داشتن ، رسیدن ، اون نیازِ رفع عطش کردن هم میاد سراغش ، میفته به تکاپو برای رفع نیاز.
آدم ها همه زندگیشون می دوئن که برسن به اون چیزی که می خوان ، که بدستش بیارن و احساس خوشبختی کنن. اون خواستن همه چیزه ، اون خواستن انگیزست، اولویت رو تعریف می کنه ، اون خواستن هر یک قدمی که میزاری رو توجیه می کنه. و بالعکسش نخواستن، هر کار نکرده رو، هر تعلل و این دست اون دست کردن رو توجیه می کنه...
حس و احساس آدما اولین چیزیه که انکار می شه، قضاوت می شه ، راست و واقعی بودنش همیشه سواله، ولی نمی شه که ببینی یکی داره می دوئه و بگی که نه این ایستاده. نمی شه یک چیزی رو دید و منکرش شد.
اینجاست که می رسیم به بزرگترین درس زندگی من ، اینکه حرف باد هواست.
بزرگترین نقش حرف اینه که مدافع صاحبش باشه! حرف فکریه که روش فکر شده ، بالا پایین شده.
یکی می تونه تو ظلمات و تاریکی داد بزنه که داره کور می شه از نور آفتاب ،یکی دیگه هم بشنوه و بره تو خیال اینکه یک جایی داره می تابه آفتاب. بره تو رویای یک روز آفتابی، یک گندم زار طلایی، یک دشت سبز یا شایدم یک دریای آروم با ساحل شنی...
یکی تو خیالی زندگی کرد که دیگری از ترس تاریکی براش ساخت. مگه چقدر می شه که تو خیال زندگی کرد؟!
یک من هست که هیچوقت تو زندگیم نیست! براش مینویسم، باهاش حرف میزنم، براش کلی خیال و آرزو میسازم...
منی که تنهایی غصه خورده، تنهایی شادی کرده...
عمریه تو یک دنیای خیالی تو ذهن من زندگی کرده! بنده خدا هروقت اومد و خواست که سرکی بکشه به دنیای اینور دیوار ترسید، نگاه دزدکیش و قاپید و دمش و گذاشت رو کولش و برگشت! من هربار بهش قول دادم که قشنگترش می کنم دنیای این پشت و... بهش قول دادم یک دنیا می سازم عین دنیای خودش...
بدقولی نکردم، تا یک جاهاییش و ساختم، یک جاهاییش هم دست من نیست! بعضی جاهاش صرفاً رویای دخترکیه که توش, همه اتفاقها فقط به ساز دل خودش میرقصن.
یک رویا که اینقدر توش غرق میشی که یادت میره داری تو یک دنیای دیگه زندگی میکنی. یک سرخوشی و حال خوب از اینکه همه چیز بر وفق مراده. انگاری همه دقیقاً همون چیزهایی رو می گن که تو دلت می خواد بشنوی، انگاری همه اتفاق ها، روز و شب ها همونجوری می چرخه که تو دلت میخواد. انگاری که همون یک روزه خوب میادست که سالها وعدش و به خودت میدادی. انگاری که وقتشه که یک آخیش گفت و نقطه گذاشت ته همه چرکنویسهای این سالها.
وای به حال اون روزی که به خودت بیای! اون لحظه که با یک اتفاق، با یک حرف پرت شدی تو واقعیتی که فرسخها از ذهنت فاصله داره. وای به حال اون روزی که یک رویا بشکنه، بمیره...!
ذهن جای خطرناکیه، شاید هم چیز خطرناکیه!
میتونی از شدت درد توش بمیری یا حتی از خوشی پر بکشی و آب از آب تکون نخوره. می تونی به راحتی کور و کر شی و نبینی و نفهمی.
ذهن بی قانون ترین و آزادترین مملکتیه که می شه توش زندگی کرد، تنها... رها...
گاهی وقت ها نمی دونم که زندگی قراره خیلی طولانی باشه یا رویاهایی که من دارم زیادن!؟
یه دوستی بود که می گفت شعر باید غمگین باشه تا به دل بشینه، از اون موقع فکر می کنم که اگر یه چیزی غمگین نباشه کسی دوسش نداره! یه جوری شد که غم هم نداشتم ولی سعی می کردم غمناک بنویسم. بعضی وقت ها هرکاری می کردم نمی شد، بعضی وقت ها یه نیشه تا بناگوش باز داشتم که پر هیجان بود، پر رویا، پر حال خوب...
این ها رو گفتم که بگم اون دو خطی که اون بالا نوشتم غم نداره، پر ذوق، پر هیجان واسه فردا روزم. ولی انگاری یه جوریه که حسرت داره پشتش! حسرت نیس ولی شاید ترس باشه! ترس از اینکه زندگی واقعاً کوتاه باشه...
دلم می خواد بخوابم و وقتی پاشدم یکی باشم که همه ی تاریخ ایران و جهان و از بَره.
دلم می خواد بخوابم و وقتی پاشدم یه کارمندِ نقاش باشم!
دلم می خواد بخوابم و وقتی پا می شم وقت کنم که کافیمو تو خونه بخورم.
دلم می خواد بخوابم و وقتی پا می شم یکی باشم که انگار ۱۰۰ ساله بلاگ داره.
بعضی وقت ها هم دلم می خواد صرفاً بخوابم و وقتی پا می شم باز بخوابم!