از ایران که رفتم تازه فهمیدم تا الان چقدر زندگیم به بطالت گذشته بود! چجوری یه دختر ۲۴ ساله بودم که میتونم بگم بزرگترین دغدغه روزهام این بود که تولد آخر هفته رو چجوری برم. چقدر انرژی مصرف میکردم سر بیارزشترین مسائل!
واقعا چرا به عنوان یه بچه مدرسهای، دبیرستانی، تا مرز اخراج رفتیم چو ن بعد از مدرسه رفته بودیم بستنی خوردیم، تازه با اطلاع خانواده!
چرا کل ناظمهای مدرسه باید بسیج میشدن که ببینن آیا یک تار از ابروهات کم شده یا نه!
چرا بهمون یاد ندادن که جامعه یعنی چی؟! چرا بهمون یاد ندادن که اگه یکی، یک گوشه از جایی که داری زندگی میکنی درد داره، باید درد تو هم باشه؟!
چرا از اول اینقدر رو همه چیز لِیبِل بود؟! مثلا اگه رشته ریاضی نمیرفتی خنگ بودی، اگه میرفتی انسانی تنبل بودی، تجربی واسه اونایی بود که حفظیشون خوبه.
یکی از آرزوهام این بود که گشت ارشاد من و با برادرم بگیره و ضایع شه! چرا باید این آرزو باشه؟! چرا اصلاً باید دغدغه باشه!
کنکور چی بود؟! چی بود که از همون اول یک سری بچه ۱۴-۱۵ ساله رو دسته بندی میکرد! چی بود که تعیین میکرد کیا به آرزوشون برسن و کیا نرسن! چی بود که یک جامعه رو رتبه بندی میکرد! از ۱ تااااا....
کلاً نظام یک جوری طراحی شده که از بچگی همش درگیر حاشیه باشی! تو دوران مدرسه، از همون دبستانش، درگیر گیرهای ناظم و معلم باشی، بعد درگیر قبولی دانشگاه شی، تو دانشگاه درگیر اینکه حالا چی بپوشی و چجوری تفریح کنی که نیفتی تو دردسر و حراست پسند باشی، بعدش هم درگیر این شی که حالا چجوری کار پیدا کنم، گشنه نمونم! اصلاً اجازه بهت نمیده که فکر کنی دور و برت چه خبره! همین اینکه از بیرون سالم رسیدی خونه، اصلا رسیدی خونه برات موفقیت حساب میشد، مامان بابات نفس راحتی میکشیدن و میرفتن میخوابیدن.
خیلی فاجعه است که جامعه برات اینهمه دغدغه بیارزش تولید کنه! از ۵-۶ سالگی برات محیط استرسزا درست کنه، تا زمانی که باید ببینی، بفهمی، بلند شی و فریاد بزنی، اینقدر خسته باشی که بگذری، سکوت کنی.
سالها به بطالت گذروندم و نیمچه عمری در ستایش بطالت...
اواخر دبستان و دوران راهنمایی، دوستام یه جمع ۵-۶ نفره بودن که اون موقع همشون در آستانه ۳۰ سالگیشون بودن. اون موقع واقعاً دوستام بودن و به جز اونها فقط یه دوست دیگه از مدرسه داشتم.
با یکی دوتاشون که خیلی صمیمی بودم، ساعتها حرف میزدیم. راجع به مسائل مختلف، کتابی که خونده بودیم، روابطمون، آدمهای دور و ورمون، روزمرگیهامون...
یادمه اون موقع از بزرگ شدن و زندگی کردن تو دنیای آدم بزرگا میترسیدم، داستانهاشون و میشنیدم و هیچوقت دلم نمیخواست که جاشون بودم. هیچوقت دلم نمیخواست که واسه زندگی کردن اونقدر سیاست داشته باشم، هیچوقت دلم نمیخواست مجبور باشم با حواس جمع زندگی کنم که کلاهم پس معرکه نباشه. من اونهارو میدیدم و از زندگیهاشون میشنیدم و از بزرگ شدن بیزار میشدم.
یکی از بحثهایی که همیشه داشتیم این بود که آدمها هیچوقت تا ابد تو زندگیهای هم نمیمونن، ته تهش هیچی هم نشه مرگ این جدایی رو بهوجود میاره. اینکه نمیشه دل بست به یه لبخند، یه حرف قشنگ، به خوشی روزایی که داره میگذره. اما اون موقع نمیدونستم که یاد و خاطره آدمها و اتفاقا میتونه تا ابد تو ذهن آدم بمونه. اینکه تو همون روزای گذرا، من ساخته شدم، شخصیت پیدا کردم، طرز فکر پیدا کردم. دوستیمون تقریباً تا اواخر دبیرستان به قدرت خودش باقی موند، کم کم همشون ازدواج کردن. بچهدار شدن و زندگیشون شلوغتر از همیشه شد. الان با ۲-۳ نفرشون هنوز سالی یکی دو بار معاشرتی میکنم.
دانشجو که شدم احساس کردم همه اتفاقایی که داره برام میفته تکراریه، انگاری داشتم زندگی همشون رو الان که داشتم هم سن و سالشون میشدم زندگی میکردم. ته همه داستانهای عاشقانه رو میدونستم، انگاری چیزی واسه تجربه کردن نداشتم. یه جایی احساس کردم که هیچوقت بچگی نکردم. هیچوقت یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نبودم.
الان من در آستانه سی سالگیم ولی حتی یک آدم ۱۳-۱۴ ساله هم نمیشناسم، حتی وقتی ببینمش به ذهنم نمیرسه که باهاش دوستی کنم. نه به خاطر سنش، چون به نظرم حقش نیست که اینقدر زود وارد دنیای آدم بزرگا بشه. اینکه بهش نشون بدم بعضی وقتها دنیا میتونه خیلی زشت باشه. واسه اینکه بچگی کردن جزئی از بزرگ شدنه، واسه اینکه نمیخوام پرتش کنم تو دنیایی که بهش تعلق نداره.
من اون موقع هرباری که بهم میگفتن تو از سنت بیشتر میفهمی قند تو دلم آب میشد، ولی اگه واقعا میفهمیدم دوری میکردم از دنیایی که بهش تعلق نداشتم...
دوست دارم بمیرم و بعدش ببینم واکنش آدمها چیه. کیا دوستم داشتن و کیا از من بدشون میومد. دوست دارم بدونم کیا عاشقم بودن! کیا عاشقم بودن و نمیدونستم!
دوست دارم یه عالمه یادگاری از خودم داشته باشم پیششون، یه عالمه خاطره، یاد...
دلم میخواد ببینم چقدر طول میکشه که به نبودنم عادت کنن.
دوست دارم ببینم که آدما راجع بهم چی میگن. مثلا آخی خیلی مهربون بود، یا مثلا خیلی آدم بیخودی بود، یا مثلا باهوش بود و حیف شد! یا خیلی بیخاصیت و تنبل بود. دلم میخواد ولی خیلی خوب بگن، دلم میخواد وقتی میمیرم آدم خفنی باشم، خفن نه به معنی آدم معروفا. دلم میخواد از خودم اثری جا بزارم، اصلا شاید اینجا هم که مینویسم چون دلم میخواد ازم چیزی بمونه، یه چیزی که بعداً بگن اینکار هم میکرد.
من دوست دارم تو ذهن آدما، تو دل آدما رد پام بمونه.
این فکر، فکر مریضیه!؟ یا همه تو ذهنشون از این فکرا دارن؟
یادمه بچه که بودم مامانم میگفت کتاب بخون چون میبینی یه چیزایی که فکر میکنی فقط تو ذهن خودته تو ذهن کس دیگهایهم بوده. مامانم البته راجع به بربادرفته میگفت، که ذهن اسکارلت خیلی شبیه ذهن خودش بوده. بعضی وقتا دوست دارم که بعضی فکرهام تکراری باشن، ببینم تو ذهن بقیه هم هست، از حس بدش کم میشه، از ترسش، احساس عادی بودن میکنم. بعضی وقتا هم دوست دارم فکرهام واسه خودم باشن، دوست ندارم که تکراری باشم.
خلاصه که دوست دارم بمیرم و ببینم دنیا بدون من چه شکلیه، شاید اصلا خوشگلتر باشه...
به داروندار میگم که اگه این دوران قرنطینه رو به خوبی و خوشی بگذرونیم میتونیم امیدوار باشیم که ازدواج خوبی خواهیم داشت!
یه گوشه از ذهنم حس خوب و هیجان داره که دارم تو یه دوره از تاریخ زندگی میکنم که دنیا یادش نمیره، که سرآغاز خیلی تحولات خواهد بود. که مثلا سالها بعد اگه بچم به بابابزرگش رفت و کتاب خون شد اونم از نوع تاریخی، بیام بهش بگم نه بابا اینجوری نبود که دروغ نوشته یا بگم چه خوب نوشته یادش بخیر با دو تا فحش به آدم بدای داستان !
استرس و حال و روز این روزا اگه که تموم شه ولی هیچوقت از یادم نمیره، همین الانش وسط لذت بخشترین کار دنیا هم یهو یاد این میفتم که خیلیها میتونستن جای من باشن الان، ولی نیستن. نیستن که این آسمون قشنگ و گوگول و ببینن، از یه غذای خوشمزه و عصر شنبه لذت ببرن، از هوای بارونی و از بوی بهار.
یهو حسرت یک عالمه جای خالی هجوم میاره بهم، جاهای خالیای که تازه متعلق به من هم نیستن، عذاب و درد اصلی برای کسای دیگریست ولی به خیالم همدردی میکنم! همذات پنداری! همزادپنداری! یا هرچیز دیگهای که اسمش و میزارن. یهو باید از همهی همهی آشناهای تو ایران خبر بگیرم و مطمئن شم که سلامتن، آروم بگیرم که یک روز دیگه هم گذشت و حالا باز تا فردا...
این روزها میگذره ولی راستش من دیگه از فردا میترسم، یعنی قبلاً گذر زمان برام یه درمان بود! اینکه زمان میگذره و عادت میکنی به دردت، اونقدر که دیگه حسش نمیکنی و فکر میکنی تموم شده و خوب شدی. ولی الان یه گوشهی ذهنم ترس داره از فردایی که از این روزها هم بدتر باشه، ترس داره از اتفاق تازه، بیشتر از همه ترس داره از ناتوانیش و بیخاصیت بودنش! اینکه باز اتفاق جدیدی بیفته و نتونسته باشه جلوش و بگیره و باز هم صرفاً یه تماشگر عصبانی بشه که میاد و عصبانیتش و با دو تا حرف خالی میکنه. از این بیخاصیت بودنش میترسه، نفرت داره.
یه گوشهی ذهنم تو همسایگی گوشه قبلی از خودش یه قهرمان ساخته که یه روزی دنیا رو نجات میده، ایران و نجات میده.
یه گوشهی ذهنم هی میپرسه جعبه سیاه چی شد؟! چیه توش!؟ هی میپرسه یعنی دیگه نیستن؟ هی میپرسه با خاطرههاشون چیکار میکنن. هی مرور میکنه و مقایسه که چقدر آدم حسابی بودن و چقدر تلاش کردن و من چقدر مفتی این زندگی رو دارم.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد بشه یه نقاش سرشناس، که دستی هم به قلم داره و تو ساعتهای شلوغی ( rush hour) یه زندگی کارمندی و زندگی میکنه.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد گرون گرون بپوشه و هی خرید کنه.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد سر عقل بیام و بفهمم که زندگی همش کفش و لباس نیس، نباش اینقدر سطحی و تو خالی.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد تاریخ بخونه با اینکه دوست نداره، اما دلش میخواد بدونه، خیلی بدونه.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد بی دغدغهترین زندگی رو داشته باشه و با خیال راحت از یه گیلاس شراب لذت ببره.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد که وسط نیویورک زندگی کنه، یه زندگی شلوغ ولی شاد.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد همه دنیا رو بگرده، سفر کنه ولی نه مثل توریستها بره تو دل زندگیها، روزمرگیها.
یه گوشهیذهنم دلش میخواد که تو دههی ۶۰ میلادی زندگی کنه، تو روزگار سریال مَدمِن.
یه گوشهی ذهنم دلش میخواد که اصلاً به دنیا نمیومد.
یه گوشهی ذهنم دلش خواب میخواد، یه خواب طولانی، آروم و واقعی...
من آدم رسم و رسوم نیستم ولی اگه کسی اهلش باشه حتما که رعایت میکنم. دار و ندار عید و میپرسته، از مهمترین مناسبتهاست واسش.
امسال اولین عید تو خونه خودمون بود، من اولین بارم بود که سفره میچیدم، چیدم بهخاطره دار و ندار، که غمگینترین عید زندگیمون یکم بوی امید بگیره. دروغ گفتم! چیدم که نفهمه این عید چقدر غم دارم که عید شده... که چقدر دلم پیش خانوادههاییه که عزیزترینهاشون و از دست دادن تو ۹۸، که چقدر خجالت میکشم از این سال نو، از اینکه میتونم شیرینی بپزم و عصرم دلانگیز باشه. که میتونم اولین عید تو خونه خودمون داشته باشم و تو دلم فکر میکنم چند نفر دیگه قرار بود که امسال اولین عیدشون تو خونه خودشون و جشن بگیرن؟!
حالا چی شد که نتیجه این مغز پریشون شد پست کردن عکس هفت سین! مثلاً یهو حسکردم عقب میمونم از مسابقه! که هفت سین کی خوشگلتره! یا مثلاً خواستم کجای زندگیم و به رخ کی بکشم؟! چی شد که گفتم کاشکی ۹۹ بغض ۹۸ و بشوره ببره!؟ مگه میشه این بغض و شست؟! قورت داد؟! مگه میشه آدم ۹۸ یادش بره و هر روز زندگیش نکنه؟! مگه میشه که هر روز از زندگیت خجالت نکشی؟! مگه میشه که با هر مناسبتی قلبت تیر نکشه، هزار تیکه نشه؟! آخه مگه میشه که برگردن؟ چجوری پس ۹۹ بغضمون و بشوره ببره؟؟؟ میدونی ته این آرزو چیه؟ اینکه کاش تو ۹۹ یادمون بره که چی شد، کیا رفتن و کیا موندن! ته این آرزو اینه که کاش ۹۸ یادمون بره!
نه
نه
نه
فراموشی نه! نباید به ۹۸ عادت کرد! عادت کردن به درد، به جای خالی، به جنایت، خودش بزرگترین جنایته. ۹۹ باید بلند شد، باید یه کاری کرد، باید که برپا خیز. ۹۹ نباید ترسید، نباید سکوت کرد، نباید تن به اعتراف اجباری داد، به عذرخواهی اجباری. ۹۹ نباید که تن داد، نباید که وا داد. ۹۹ باید فریاد زد، ۹۹ باید کر کرد ولی کور نشد! دیو و از دلبر باید شناخت.
۹۹ و نباید گذروند، رد کرد! ۹۹ و باید ثبت کرد، گنده کرد...