نمیدونم از بچگی دلم توجه میخواسته و توجه رو دوست داشتم، یا از بچگی کلاس پیچوندن رو دوست داشتم!
مهدکودک که بودیم، تقریبا هرروز یکی از بچهها انگشتی، کاغذی، چیزی میرفت تو چشمش! بعد میرفت پیش مربی و مربی هم یک ببینم چی شدی و آخی آخی میکرد و بعدش اون بچه از کار کردن تو کلاس معاف میشد، حالا هر تکلیف و کاری که بود.
یادمه یکبار خواستم خودم انگشت کنم تو چشمم نتونستم، بهجاش بغلدستیم که اصلا یادم نیست کی بود و راضی کردم که انگشتش و بکنه تو چشمم، کلی هم بهش توضیح میدادم که یهویی کن که من نبندم چشمم رو، وقتی حواسم نیست بکن و ازین حرفها و توصیهها. به خیال خودم اون موقع باهوشترین بچهی کلاس بودم و مربی هم که سر کلاس ایستاده کر و کوره و نمیبینه و نمیشنوه بحث و جدل ما رو! بعد از کلی خواهش و تمنا بغل دستی راضی شد و انگشت مبارک و کرد تو چشم من، منم آی آی کنان رفتم پیش مربی که ببین چشمم چه قرمز شده، مربی هم که تو یه چس کلاس خب همه سناریو رو دیده بود نه تنها از کار معافم نکرد کلی هم دعوام کرد و ضایع شدم تو کلاس.
تو ذهنم چیدمان کلاس یادمه، بحث کردنم با بغل دستیم که راضیش کنم که بکنه این کار رو، یادمه راضی نمیشد و خیلی خواهش کردم، شایدم بهش قولی چیزی دادم! حتی یادمه بعدش کجای کلاس جلو مربیم ایستادم که چشمم رو بهش نشون بدم. حس ضایع شدن بعدش هم یادمه. حس احمق بودنی که بهم دست داد. امیدوارم فقط خودم این خاطره یادم باشه...
ولی فکر کنم عذاب وجدان مربیه رو خوب درگیر کرده باشی
هم از اینکه اون جوری بچهها رو معاف میکرده که شده بوده یه راه دررو واسه بچهها (کی میدونه که تو چشم همشون واقعا چیزی رفته بوده یا نه ؟!) هم از اینکه وقتیم که فهمید تو متوجه این موضوع شدی، به جای پذیرفتن اشتباهش دعوات کرده.
امیدوارم خودش بهش فکر کرده باشه لااقل
مشکل اصلی نبودن آموزش برای مربیهایمهد بود، اون موقع همه ذهنیتشون این بود که هیچ بچهای یادش نمیمونه این دوران رو. ناآگاهی از اینکه اون سنین از مهمترین دوران است برای بچه و شکل گرفتن شخصیتش. گاهی فکر میکنم تو زمانه الان که روانشناس و مطالعه کردن بیشتر شده این دسته مربیها پی میبرن به اشتباهاتشون، یا میگردن دنبال یه توجیه که بگن نه کار ما درست بوده، یا کلا اصلا براشون مهم نیست که براش وقت بزارن چرا که ما بچههای مردمیم...