ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

من به دنیا آمدم بی‌آنکه من باشم

زیر پنج سالم بود، هنوز تو خونه‌ای بودیم  که توش به دنیا اومدم. همون خونه‌ای که وقتی مامانم فهمیده که دوقلو حامله است از دکتر تا اونجا پیاده رفته، گویا که راه زیادی هم بوده! نمی‌دونم چرا از خبر شوک شده، هم مامان خودش که میشه مامان‌بزرگ بنده یا به عبارتی مامانی که جونم براش میره دوقلو بوده، هم خالم که بچه بزرگ خانواده است هم دوقلو داره. دیگه چجوری یک ژن باید بگه که من ارثم و بیخ ریشتون هستم! ولی مثل‌ اینکه همه چی دوتاش خوب نیست، فرق داره با اینکه میری دندانپزشکی بهت دو تا مسواک میدن و ذوق می‌کنی! چند ماه بعد ما شدیم یک خواهر و برادر دوقلو.

مامانم کارمند بود و ما پرستار داشتیم، بهش می‌گفتیم اَدَ جون، یکی ار بهترین و درست‌ترین آدم‌های زندگیم بود، تا قبل از مهاجرت هم هنوز باهاش در ازتباط بودیم. یک روز تو خونه یک مارمولک پیدا کردیم، زیر مبل بود. من خوشم اومد ازش و شروع کردم باهاش بازی کردن، براش با دستمال کاغذی تخت درست کردم و روش پتو کشیدم، یادمه خودم خوابیدم و اونم کنار خودم خوابوندم، ولی یادم نیست جدی خوابیدم یا جزئی از بازی بود! چون اگه خواب بودم مارمولک داستان فرار نکرد! مامانم که از سر کار اومد، در و که زد مارمولک و از دمش گرفتم و رفتم در و باز کردم، با یک نیش باز که ببین دوست جدیدمه! مامانم جیغ زد و گفت بندازش دور تا بیام تو، از من اصرار که نه و از اون انکار. آخرش زنده انداختمش تو سطل آشغال! خواهرم که از مدرسه اومد باز هم با نیش باز سطل و اوردم بیرون و توش مارمولک و نشونش دادم که برای خودش وول می‌خورد. دلم مارمولکم و می‌خواست...

ولی با این حال هیچکی مجبودم نکرد که بکشمش و دیدنش تو همون سطل هم  بهم کیف می‌داد و برام جذاب بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد