ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ذهن چهل تکه‌ی من

به دار‌و‌ندار میگم که اگه این دوران قرنطینه رو به خوبی و خوشی بگذرونیم میتونیم  امیدوار باشیم که ازدواج خوبی خواهیم داشت!

یه گوشه از ذهنم حس خوب و هیجان داره که دارم تو یه دوره از تاریخ زندگی میکنم که دنیا یادش نمیره، که سرآغاز خیلی تحولات خواهد بود. که مثلا سال‌ها بعد اگه بچم به بابابزرگش رفت و کتاب خون شد اونم از نوع تاریخی، بیام بهش بگم نه بابا اینجوری نبود که دروغ نوشته یا بگم چه خوب نوشته یادش بخیر با دو تا فحش به آدم بدای داستان !

استرس و حال و روز این روزا اگه که تموم شه ولی هیچوقت از یادم نمیره، همین الانش وسط لذت بخش‌ترین کار دنیا هم یهو یاد این میفتم که خیلی‌ها میتونستن جای من باشن الان، ولی نیستن. نیستن که این آسمون قشنگ و گوگول و ببینن، از یه غذای خوشمزه و عصر شنبه لذت ببرن، از هوای بارونی و از بوی بهار. 

یهو حسرت یک عالمه جای خالی هجوم میاره بهم، جاهای خالی‌ای که تازه متعلق به من هم نیستن، عذاب و درد اصلی برای کسای دیگریست ولی به خیالم همدردی میکنم! همذات پنداری! همزاد‌پنداری! یا هرچیز دیگه‌ای که اسمش و میزارن. یهو باید از همه‌ی همه‌ی آشناهای تو ایران خبر بگیرم و مطمئن شم که سلامتن، آروم بگیرم که یک روز دیگه هم گذشت و حالا باز تا فردا...

این روزها میگذره ولی راستش من دیگه از فردا میترسم، یعنی قبلاً گذر زمان برام یه درمان بود! اینکه زمان میگذره و عادت میکنی به دردت، اونقدر که دیگه حسش نمیکنی و فکر میکنی تموم شده و خوب شدی. ولی الان یه گوشه‌ی ذهنم ترس داره از فردایی که از این روزها هم بدتر باشه، ترس داره از اتفاق تازه، بیشتر از همه ترس داره از ناتوانیش و بی‌خاصیت بودنش! اینکه باز اتفاق جدیدی بیفته و نتونسته باشه جلوش و بگیره و باز هم صرفاً یه تماشگر عصبانی بشه که میاد و عصبانیتش و با دو تا حرف خالی میکنه. از این بی‌خاصیت بودنش میترسه، نفرت داره.

یه گوشه‌ی ذهنم تو همسایگی گوشه قبلی از خودش یه قهرمان ساخته که یه روزی دنیا رو نجات میده، ایران و نجات میده.

یه گوشه‌ی ذهنم هی میپرسه جعبه سیاه چی شد؟! چیه توش!؟ هی میپرسه یعنی دیگه نیستن؟ هی میپرسه با خاطره‌هاشون چیکار میکنن. هی مرور میکنه و مقایسه که چقدر آدم حسابی بودن و چقدر تلاش کردن و من چقدر مفتی این زندگی رو دارم.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد بشه یه نقاش سرشناس، که دستی هم به قلم داره و تو ساعت‌های شلوغی ( rush hour) یه زندگی کارمندی و زندگی میکنه.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد گرون گرون بپوشه و هی خرید کنه.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد سر عقل بیام و بفهمم که زندگی همش کفش و لباس نیس، نباش اینقدر سطحی و تو خالی.

یه  گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد تاریخ بخونه با اینکه دوست نداره، اما دلش میخواد بدونه، خیلی بدونه.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد بی دغدغه‌ترین زندگی رو داشته باشه و با خیال راحت از یه گیلاس شراب لذت ببره.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد که وسط نیویورک زندگی کنه، یه زندگی شلوغ ولی شاد.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد همه دنیا رو بگرده، سفر کنه ولی نه مثل توریست‌ها بره تو دل زندگی‌ها، روزمرگی‌ها.

یه گوشه‌ی‌ذهنم دلش میخواد که تو دهه‌ی ۶۰ میلادی زندگی کنه، تو روزگار سریال مَد‌مِن.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش میخواد که اصلاً به دنیا نمیومد.

یه گوشه‌ی ذهنم دلش خواب میخواد، یه خواب طولانی، آروم و واقعی...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد