ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

ص. زاد.

می‌نویسم که خوانده نشود! شاید روزی‌، روزگاری...

بی ویرایش

هواپیما رو که زدن، انگار من و از دنیای خیالیم پرت کردن بیرون، انگار که حباب دورم و ترکوندن. 

یک عالمه خشم و نفرت، احساس گناه و غم شد حال و هوای روزای من.

عوض شد، همه چیز عوض شد. 

شاید منم مردم! من شدم یه آدمی که دیگه به خدا اعتقاد نداره، دیگه حواسش و جمع می‌کنه که انشاالله نگه، خدا رو شکر نکنه!

شدم یه آدم با یه عالمه سوال. می‌خونم، می‌بینم، راجع به تاریخ ایران، انقلاب، کثافت...

خندم می‌گیره! مامانم که همیشه غر گشت ارشاد و بگیر بگیر میزد، همیشه می‌گفتم من یه جوری زندگی کردم و اینقدر خوبم که لایقم نیست این اتفاقا! خدا نمیذاره!!! 

خدا نیست، منطق دنیا خیلی ساده‌تر از این حرفاست ، علت و معلول.

مثلا اگه ج ا نبود الان هزاران آدم و بلکه بیشتر داشتن زندگی می‌کردن!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد